نقدی بر نمایش برگزیده جشنواره تئاتر استان همدان
پناه می برم به لامپ از دست این شب عمیق!

بی وقفه یاغی

بی وقفه یاغی

بی وقفه یاغی
ایران تئاتر_ همدان، سعید حسین پور؛ نمایش« بی وقفه یاغی» نوشته و کار سجاد طهماسبی از تویسرکان در سی و سومین جشنواره تئاتر استان همدان به روی صحنه رفت و مورد استقبال هنرمندان قرار گرفت و به عنوان یکی از دو اثر منتخب پایانی به دبیرخانه جشنواره بین المللی فجر معرفی شد و از ۱۴ الی ۲۷ آذر در شهر تویسرکان به روی صحنه رفت که در ادامه نقد سعید حسین پور بر نمایش وقفه یاغی را می خوانیم
دانه به دانهی بازی سازها وقتی به حرف میآیند، نمایش سقوط میکند. البته این سقوط،گاهی مطلقا آزاد است و گاهی به نخی،ریسمانی،طنابی،چیزی متصل. از همه بدتر حرف زدن روح است. روح جذاب این نمایش که جان این نمایش است،نویسندهی مردهی این نمایش است و همذات پنداری برانگیز این نمایش است.
اولین عنصری که میتواند در هر تئاتر تماشاچی را برانگیخته کند،آشنایی زدایی است. آشنایی زدایی را به گونهها ی متفاوتی تعریف کردهاند. میتوان حتی با کنار هم قرار دادن دو کلمهی این ترکیب به معنای دقیق آن نزدیک شد. آشنایی و زدودن آن. در حقیقت وقتی با چیزی رو به رو میشویم که انتظارش را نداریم،این اتفاق برای ما رخ میدهد. البته ما ممکن است انتظار خیلی چیزها را نداشته باشیم.مثلا تصور کنید که یک نمایش شروع شود و بوی گاز بیاید و مردم به سرفه بیفتند و حتی چند نفر داد بزنند که درها را باز کنید! یا سالن را ترک کنید! ولی از آن جایی که آشنایی نسبی و قبلی با خالق اثر دارید،به این نتیجه میرسید که باید مشامتان را از بوی گاز پر کنید و همهی اینها وقتی جالبتر میشود که داستان پیش روی شما،خودکشی با گاز است. خودکشی یک نویسنده با گاز. همین طور که دارید توی ذهنتان به هدایت فکر میکنید،تصاویر پشت سر یکدیگر قطار میشوند.
به یک رؤیا دعوت شدهاید. اشیاء جان میگیرند. حتی محیط جان میگیرد و به شخصیت تبدیل میشود. راوی داستان،گوشهی اتاق را بغل میگیرد و گوشه اتاق او را لمس میکند و با او میرقصد. بارانی از دست،روی سر او فرود میآید و چه و چه؛ که بعد از دو بار دیدن این نمایش هنوز هم این صدا توی گوشم طنین انداز میشود که:چشماشو بچین! و بازی سازها یا همسراها یا بقیه¬ی آن هایی که روی صحنه هستند که اسمشان را میتوان هر چیزی گذاشت و نگذاشت،چشمهای بازیگر اصلی را میچینند. البته بنا به درخواست خود او. دلهره آور و همچنان آشنا زدا.
ما بیش از آن که با یک متن دراماتیک روبه رو باشیم با یک شعر روبه روییم! شعری که سعی میکند با تک گوییهای بیرون زده از متن اصلی،خود را به درام نزدیک کند و نجات دهد اما نجات نمیدهد و نزدیک نمیکند و راستش را بخواهید،به گمانم کمی خرابکار است. دانه به دانهی بازی سازها وقتی به حرف میآیند،نمایش سقوط میکند. البته این سقوط،گاهی مطلقا آزاد است و گاهی به نخی،ریسمانی،طنابی،چیزی متصل. از همه بدتر حرف زدن روح است. روح جذاب این نمایش که جان این نمایش است،نویسندهی مردهی این نمایش است و همذات پنداری برانگیز این نمایش است. او که آن قدر خوب دیده نمیشود تا در بزنگاههای خاصی به چشم بیاید. او که از بدنش درست استفاده میکند. او که نادیده انگاشتنش تنها نقدی ست که میشود به داوری جشنواره تئاتر استان همدان داشت،به محض این که زبان به سخن میگشاید،کار را خراب میکند. به محض آن که حرف میزند،نمایش فرو میریزد و شاید اصلا به همین دلیل است که نادیده گرفته شد. هر چند یادم نمیآید که در اجرای جشنواره هم مثل اجرای عمومی نمایش حرف زد یا نه.
موسیقی. شنیده نشدنش در برخورد اول،درست مانند همان روح نمایش به جاست. یعنی هم زمان که دارد نواخته میشود،شنیده نمی¬¬شود تا سر بزنگاه هایی که باید شنیده شود و نمیدانم به چه خاطر بود که من پناه بر لامپ از دست این شب عمیق را،پناه بر ماه از دست این شب سیاه شنیدم و هر دو بار هم همین را شنیدم. احتمالا مشکل از شنیدن من باشد! کاش بزنگاههای دیگر را هم برای به وجد آوردن تماشاچی به درستی همین عبارت کلیدی،انتخاب میکرد. کاش کمی کمتر بود و به اندازهتر بود و با این همه هیچ شکی در خوب بودنش و تأثیر گذار بودنش و موسیقی تئاتر بودنش نیست که بیشتر کاربرد موسیقی در نمایشهای جشنوارهای که پشت سر گذاشتیم،از نوع بالیوودی اش بود.
برسیم به تک خوان این گروه. بازیگر اصلی. راوی. خواهر. عاشق و چند تا عنوان دیگر که می توان برایش داشت و نداشت. او همه ی تلاشش را می کند و در طول نمایش در حال جان دادن است. او باعث خودکشی برادرش شده و رمانش را سوزانده و خود را قاتل می انگارد. او هم ظالم و هم مظلوم صحنه است. اما گاهی بیشتر از آن چیزی که باید گریه می کند و فریاد می زند و گاهی نیز آن قدر آرام است که شنیده نمی شود. البته در همه ی این موارد بازیگر بی تقصیر است. این سالن ها هستند که متناسب چنین اجرایی طراحی نشده اند. این سالن ها هستند که احساس را از بازیگر می گیرند. این سالن های سرد و نمور و دنگال که باید به قدری کوچک شوند تا مخاطب تئاتر، آن ها را پیدا کند و تئاتر ببیند. نفس به نفس با اجرا و بدون این همه فاصله از یک قاب عکس وارونه.
چند نکتهی دیگر. اول این که ما خیلی خوب به دنیای این نمایش وارد میشویم ولی خیلی بد از آن بیرون میرویم. پایان بندی به هیچ وجه قدرتمند نیست و این استیصال را میتوان در خروج آدمهای صحنه نیز مشاهده کرد. دومین مطلب،نور است که آدم را کلافه میکند. بیشتر وقتها،لامپها توی چشم میزند. صورت بازیگر با آن همه اطوار درست و گاهی بیشتر از اندازه،معلوم نیست. طراحی صحنه بی استفاده است. به جز آن تابوت شیشهای،معلوم نیست که این چهارچوب نخراشیده کجاست؟ یک جزیره است؟ رؤیاست؟ خانه است؟ لامکان است؟ همهی اینها هست و نیست. چرا به این رنگ است و مثلا این رنگ،خاصیت رؤیا گونهی آن را افزایش میدهد؟ آرامش ساحل را تداعی میکند با آن شنهای کف؟ البته ایجاد این همه سؤال در ذهن مخاطب نکتهی مثبتی است،به شرطی که جوابی در متن داشته باشد.
با همه ی این حرف ها، بی وقفه یاغی ارزش دوبار دیدن را داشت و حتی ارزش یک بار دیگر دیدن را. حرف هایی که زده شد تا حدودی سلیقه ایست و به میزان ارتباط یک فرد با نمایش مربوط می شود اما می توانم تضمین بدهم که با کمی اصلاح، کمی درنگ و کمی بیشتر، تمرین خلاقه، اثر بهتر از این هم خواهد شد که با شناختی که از این گروه و این کارگردان داریم، همه می دانیم که این اتفاق خواهد افتاد. از همه مهمتر این نمایش، ارزش حرف زدن و بحث کردن و بالاتر از آن، نوشتن را داشت. میان این همه مشغله های مختلف این روز ها و غم نان، اگر تأثیر گذاری بی وقفه یاغی کم بود، وقتم را برای نوشتن مطلب دیگری می گذاشتم. جریان نقد مکتوب می تواند به یک عادت برای ما تئاتری ها تبدیل شود. به خصوص کسانی که به شکل دانشگاهی درس خواندند و دغدغه ی نقد یا تحلیل دارند.